آنچه گذشت ...
هرشب که میخوابم یادم میرود او را سپاس گویم که امروز هم زندگی کردم...!
و هرصبح که چشم هایم را باز میکنم یادم میرود که من باز متولد شدم و یکروز دیگر هدیه خداست تا در آن روز بندگی کنم..الحمدلله..
و بی اختیار بعد از اینکه بر می خیزم به دنبال مشغله هایم میروم...
و خسته در مترو به افراد خسته ای از جنس خودم نگاه میکنم...
که ایستگاه به ایستگاه پیاده میشوند و من هم مثل همیشه به محل کارم میروم...
از میان ترافیک های شهر...
از میان آلودگی های نفس گیر...
و از میان آدم های خسته...
رنگ خدا کجاست..
خانه ی دوست کجاست؟؟؟
در روز شاید بارها با ارباب رجوع بحثم شود..
وشاید سرشان هم داد بکشم..
و شاید بی اختیار در اتاقم را محکم به هم بکوبم..
و شاید موقع اذان کار داشته باشم!
و اخر ساعت کاری که برگردم...
باز هم مترو...و صداهای دست فروش ها..
که خسته ترم میکند..!
و هنگامیکه به خانه برمیگردم توان صحبت با همسرم را ندارم...
و حرف هایش را نمیشنوم! و خسته در اتاقم استراحت میکنم و هر از چندگاهی صدایی بلند میکنم که خانم پس چای...خانم شام دیر شد..
خانم وسیله ی من را تو برداشتی...
و شب بدون در آغوش کشیدن فرزندانم که پای تلویزیون نشسته اند و با فرهنگ دیگری تربیت میشوند!!! به خواب میروم...
و من غافل مانده ام...
که زندگی کوتاه است...
و شاید فرصت دیگری نباشد
روزی متولد میشوی...
روزی میخوابی و شاید در پی خوابت بیداری نباشد...
و از تو تنها فرزندانت میمانند و عمل صالح
و یادم میرود که دل ها را شکستم
و در اوقات نماز ملاقات باخدا را تاخیر انداختم
و اشک همسرم را در آوردم...
و صبح به کارهایم ادامه دادم..
من شاید فردا نباشم....
پس امروز زیبا زندگی میکنم..
تا در آینده مرا به نیکی یاد کنند...
و وقتی مرا در آن اتاق کوچک میگذارند...دیگر اسمع افهم ها هم اثر نمیگذارد..
و باید به تاریکی به تنهایی به صداهای دلخراش و زمین سخت و سفت عادت کنم..
زندگی همین است کمی به آنچه در آینده خواهیم دید هم فکرکنیم....