آنچه گذشت ...
جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ
هرشب که میخوابم یادم میرود او را سپاس گویم که امروز هم زندگی کردم...!
و هرصبح که چشم هایم را باز میکنم یادم میرود که من باز متولد شدم و یکروز دیگر هدیه خداست تا در آن روز بندگی کنم..الحمدلله..
و بی اختیار بعد از اینکه بر می خیزم به دنبال مشغله هایم میروم...
و خسته در مترو به افراد خسته ای از جنس خودم نگاه میکنم...
که ایستگاه به ایستگاه پیاده میشوند و من هم مثل همیشه به محل کارم میروم...
از میان ترافیک های شهر...
از میان آلودگی های نفس گیر...
و از میان آدم های خسته...
رنگ خدا کجاست..
خانه ی دوست کجاست؟؟؟