حیات

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

داستانک اول : کسی کنارم نیست....

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ
چند ساعتی شده که دیگه صداشون رو  نمیشنوم....
یعنی باز کجا رفتن؟؟
کی برمیگردن؟؟
..نکنه امشب نیان.......
نکنه باز رفتن از اون  مهمونی های کوفتی...
از وقتی که چشمم رو به روی این دنیا باز کردم همین بوده و بس....
انگار من اصلا وجود ندارم...
....
...
....
هر وقت که هستند یا دارن با هم جر و بحث میکنن یا هر کدوم تو اتاقشون سرشون به کارشون بنده......
راستی دو هفته ای میشه که برام یه لپ تاپ خریدن تا باهاش سرگرم بشم و دیگه به قول خودشون انقدر نق نق نکنم..
....
امروز داشتم تو اینترنت یه چرخی میزدم یه چیزی نگاهم رو به خوش جلب کرد:
گوشه ی یه صفحه ی اینترنتی نوشته بود به چت روم  ما سر بزنید....
نمیخواستم برم اما وسوسه شدم برم ببینم این چیه که خانوم معلممون هی بهمون میگفت یه وقت سراغش نرید
رفتم و یه سری زدم...
الان که باز تنها شدم  هی وسوسه میشم دوباره برم...
آخه اونجا خیلی ها بودن که بهم محبت میکردن...
هی پیام میدادن که میخوان دوستم بشن......ولی من جوابشون رو ندادم...
...
الان دوست دارم دوباره برم....انقدر اعصابم خورده که اگه دوباره بهم پیام بدن و علاقه نشون بدن  خب منم  جوابشون رو با محبت میدم...
مگه چیه....
منم آدمم دیگه....
منم دوست دارم که یکی بهم حداقل یه باری بگه : دوستت دارم///
ته دلم یه چیزی بهم میگه نرو..خوب نیست......اما از اون طرف اگه نرم همیشه مثه الان تنها میمونم...اونجا که باشم حداقل چند تایی دوست خوب و با محبت پیدا میکنم و هر وقت دلم گرفت با اونا گپ میزنم...
میرم....

سه ماه بعد....

الان  سه ماهه از اولین ورودم  به چت روم میگذره...حالم یه جوریه..کلی دوست  جدید پیدا کردم..البته همشون اینترنتین...راستش یکیشونم پسره..

نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اون آدم سابق نیستم...بدجوری معتاد اینترنت شدم....اگه بحوام دروغ نگم درسام یکم افت کرده...اخلاقمم یکم تند شده و گوشه گیر شدم... صبح ها که میرم مدرسه تو  خیلی از کلاسا خوابم...چون شبا تا نزدیک طلوع افتاب دارم تو چت روم گپ میزنم.. 
 یه چیزی رو نمیخواستم بگم اما خب  بذار بگم .....یکی از اون پسرا چند باری بهم گفته بیا ببینمت..اما من گفتم فقط ارتباط اینترنتی..اسمش کامبیزه ، من آقا کامی صداش میزنم... آقا کامی خیلییییی پسر مهربونیه عکسشم برام فرستاده...هر روز چند باری بهم میگه : من خیلی دوستت دارم مریم...

 یک هفته بعد..

امروز کامی بهم شماره شو داد گفت حداقل نمیای پیشم بهم زنگ بزن.....یکم نگرانم ولی خب ....میخوام بهش زنگ بزنم تا صداش رو بشنوم..

دو هفته بعد...

 فردا صبح قراره زنگ دوممون که خورد یه جوری  یواشکی بزنم از مدرسه بیرون....آخه کامی جونم رو قراره برای اولین بار ببینم....یادتونه که گفتم اصرار میکرد همو ببینیم ولی قبول نمیکردم..نشستم با خوذم فکر کردم دیدم آخه چرا  قبول نکنم...پسر به این خوبی و خوش تیپی..کلی منو دوست داره ..کلی با هم تلفنی شبا حرف میزنیم  و کلی بهم محبت میکنه...تازه الانم حتما برام کلی کادو خریده...از شدت هیجان و ...خوابم نمیبره..ساعت نزدیک سه و نیم شده اما مگه  جملات و صحبتاش از ذهنم پاک میشه..برای رفتن پیشش دارم لحظه شماری میکنم....البته بگما بهم قول داده حتی دستشم بهم نخوره...گفته من که تو رو واسه این چیزا نمیخوام..من خودت رو دوست دارم و...
..... 

یک ماه بعد...

 یک ماهه که از اون قضیه میگذره ولی مگه از ذهنم پاک میشه....هی با خودم میگم ای کاش نمیرفتم ملاقاتش ولی فایده ندره دیگه..

کارم شده اشک و آه..

کاش برمیگشت به چند ماه قبل ..ای خدا  چی کار کنم..یکی دوبار انقدر حالم خراب شد نزدیک بود یه  کاری دست خودم بدم.....داغون  داغونم.....


 یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم ناراً و قودها للناس و الحجارة علیها ملائکة غلاظ شداد.

 ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسان ها و سنگ ها است نگه دارید، آتشی که فرشتگانی بر آن گمارده شده اند که خشن و سختگیرند

سوره ی مبارکه ی تحریم/ آیه 6

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۹
هادی مهدوی

نظرات  (۲)

۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷ مهدی محمدزاده
داستان تلخی بود...
۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۱ مهدی محمدزاده
خیلی تلخ..........