حیات

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

آنچه گذشت ...

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ

هرشب که میخوابم یادم میرود او را سپاس گویم که امروز هم زندگی کردم...!

و هرصبح که چشم هایم را باز میکنم یادم میرود که من باز متولد شدم و یکروز دیگر هدیه خداست تا در آن روز بندگی کنم..الحمدلله..

و بی اختیار بعد از اینکه بر می خیزم به دنبال مشغله هایم میروم...

و خسته در مترو به افراد خسته ای از جنس خودم نگاه میکنم...

که ایستگاه به ایستگاه پیاده میشوند و من هم مثل همیشه به محل کارم میروم...

از میان ترافیک های شهر...

از میان آلودگی های نفس گیر...

و از میان آدم های خسته...

رنگ خدا کجاست..

خانه ی دوست کجاست؟؟؟ 

در روز شاید بارها با ارباب رجوع بحثم شود..

وشاید سرشان هم داد بکشم..

و شاید بی اختیار در اتاقم را محکم به هم بکوبم..

و شاید موقع اذان کار داشته باشم!

و اخر ساعت کاری که برگردم...

باز هم مترو...و صداهای دست فروش ها..

که خسته ترم میکند..!

و هنگامیکه به خانه برمیگردم توان صحبت با همسرم را ندارم...

و حرف هایش را نمیشنوم! و خسته در اتاقم استراحت میکنم و هر از چندگاهی صدایی بلند میکنم که خانم پس چای...خانم شام دیر شد..

خانم وسیله ی من را تو برداشتی...

و شب بدون در آغوش کشیدن فرزندانم که پای تلویزیون نشسته اند و با فرهنگ دیگری تربیت میشوند!!!   به خواب میروم...

و من غافل مانده ام...

که زندگی کوتاه است...

و شاید فرصت دیگری نباشد

روزی متولد میشوی...

روزی میخوابی و شاید در پی خوابت بیداری نباشد...

و از تو تنها فرزندانت میمانند و عمل صالح

و یادم میرود که دل ها را شکستم

و در اوقات نماز ملاقات باخدا را تاخیر انداختم

و اشک همسرم را در آوردم...

و صبح به کارهایم ادامه دادم..

من شاید فردا نباشم....

پس امروز زیبا زندگی میکنم..

تا در آینده مرا به نیکی یاد کنند...

و وقتی مرا در آن اتاق کوچک میگذارند...دیگر اسمع افهم ها هم اثر نمیگذارد..

و باید به تاریکی به تنهایی به صداهای دلخراش و زمین سخت و سفت عادت کنم..

زندگی همین است کمی به آنچه در آینده خواهیم دید هم فکرکنیم....


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۲
هادی مهدوی

نظرات  (۲)

بدجور دچار روزمرّگی شده ایم...!!
پاسخ:
بله متاسفانه
سلام خدمت برادر بزرگوار


خدا قوت

ببخشید دیر به دیر سر میزنم یه کم گرفتارم
پاسخ:
ممنون...خواهش میکنم